جدول جو
جدول جو

معنی دوری کردن - جستجوی لغت در جدول جو

دوری کردن(تَ بَهْ گَ دی دَ)
دوری نمودن. حذر کردن و نفرت نمودن. (ناظم الاطباء). اجتناب ورزیدن. دوری گزیدن. اجتناب. تجنب. مجانبت. (یادداشت مؤلف) :
کسی کز خدمتت دوری کند هیچ
بر او دشمن شود گردون گردا.
عسجدی.
زبان گر به گرمی صبوری کند
ز دوری کن خویش دوری کند.
نظامی.
- دوری کردن از کسی، به دیدار او نشدن. با وی معاشرت نکردن. ازمعاشرت او اجتناب ورزیدن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دور کردن
تصویر دور کردن
چیزی را در فاصلۀ دور قرار دادن، کسی را از خود راندن یا به محل دور فرستادن
فرهنگ فارسی عمید
(تَ بَرْ ری کَ دَ)
راندن و اخراج کردن. (ناظم الاطباء). طرد کردن. طرد. دور ساختن. بفاصله گرفتن واداشتن. ابعاد. (یادداشت مؤلف). اجناب. ادحاق. (تاج المصادر بیهقی). ازدیال. تزویل. ازاله. (منتهی الارب). ازاله. (دهار). ازاحه. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). ازاخه. زیل. ازال. اشقاذ. اشقاح. (منتهی الارب). اسحاق. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). اعزاب. (منتهی الارب). اشحاط. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). اشساع. (تاج المصادر بیهقی). اماته. (دهار). اماطه. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). اناء. (المصادر زوزنی). دفاع. ایام. خسا. دحور. (دهار). جنب. تجنیب. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). تدخین. تعزیب. تنحیه. تنزیه. (تاج المصادر بیهقی). تشعیث. تطریح. تغمیر. (منتهی الارب). دحر. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). زحزحه. (دهار) (المصادر زوزنی). زفت. زلحفه. تزلحف. شحن. طخ. طرد. غرج. قعط. کرکره. لتاء. لتز. لک. لکم. لمز. کدش. مشاعبه. ملاده. مناضحه. میط. میطان. نهر. همز. هیاط. (منتهی الارب). میط. (تاج المصادر بیهقی). دحر. دحور. دحو. جنب. جنوب.مباعده. تجنیب. ابعاد. (ترجمان القرآن). حسر. ذود. درء. نسخ. انتساخ. احصاف. بعاد. دلظ. نضح. (یادداشت مؤلف) : جنابه، دورکردن چیزی از چیزی. دراء، دور کردن و دفع نمودن چیزی را. جلو، دور کردن غم کسی را. اجفاء، دور کردن کسی را. مدافعه. دفاع، دور کردن از کسی. خسع، دور کردن از کسی. (منتهی الارب) :
ز کشور کنم دور بدخواه را
بر آیین شاهان کنم راه را.
فردوسی.
چو از آب وز لشکرش دور کرد
به زین اندر افکند گرز نبرد.
فردوسی.
گر آید دختر قیصر نه شاپور
ازین قصرش به رسوایی کنم دور.
نظامی.
گفت ای شه خلوتی کن خانه را
دور کن هم خویش و هم بیگانه را.
مولوی.
- دور کردن کسی از خود، دور ساختن وی. راندن وی از پیش خود:
چون پند نپذرفت ز خود دور کنش زود
تا جان عزیزت برهانی ز گرانیش.
ناصرخسرو.
، جدا ساختن. جدا کردن. فاصله انداختن. جدایی انداختن. (یادداشت مؤلف) :
گرد دنیا چند گردی چون ستور
دور کن زین بدتنور این خشک نان.
ناصرخسرو.
دنیات دور کردز دین وین مثل تراست
کز شعر بازداشت ترا جستن شعیر.
ناصرخسرو.
فراق دوستانش باد و یاران
که ما را دور کرد از دوستداران.
سعدی.
- دور کردن سران، بریدن سرها به شمشیر. جدا کردن سرها از تن:
میان سپاه اندر آمد چوگرد
سران را به خنجر همی دور کرد.
فردوسی.
- دور کردن سرکسی از تن (یا بدن) وی، جدا ساختن آن. باز کردن آن ازتن. بریدن و جدا ساختن سر وی. (یادداشت مؤلف) :
فرودآمد از اسب بیژن چو گرد
سر مرد جنگی ز تن دور کرد.
فردوسی.
سرش را همانگه ز تن دور کرد
دد و دام را از سرش سور کرد.
فردوسی.
همی گشت برگرد دشت نبرد
سر سرکشان را ز تن دور کرد.
فردوسی.
، نفی کردن. تبعید کردن. نفی بلد کردن. (یادداشت مؤلف). تبعید. (تاج المصادر بیهقی)، غایب کردن. (ناظم الاطباء)، دفع کردن. رفع نمودن. برطرف ساختن. (از یادداشت مؤلف) : امیرالمؤمنین اعزازها ارزانی داشتی... تا... غضاضتی که جاه خلافت را می باشد از گروهی اذناب... دور کنیم. (تاریخ بیهقی)، روانه کردن. (ناظم الاطباء)، دور داشتن. دریغ ورزیدن. مضایقه کردن. اقدام ننمودن. مبادرت نورزیدن. (از یادداشت مؤلف) : اگر رعایت و نواخت... خویش از ما دور کند حال ما بر چه جمله خواهد بود. (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(تَ بَهْ کَ دَ)
احاطه کردن. محیط شدن. اطراف چیزی یا کسی یا جایی گرد آمدن. (یادداشت مؤلف).
- دوره دوختن به، دوختن چیزی بر درزهای جامه یا پارچۀ دیگر به قصد استحکام آن. (یادداشت مؤلف).
- دوره کردن ریش، زیر زنخ را از بن گوشی تا بن گوش دیگر تراشیدن. (از یادداشت مؤلف).
- دوره کردن گیوه، دورتا دور درز میان رویه و کف را از سوی بیرون چرم و از درون نوار گرفتن. دورتا دور آن یا در ملتقای رویه و کف نسیجی یا چیزی دوختن. (یادداشت مؤلف).
، همگان متفقاً و به همداستانی کاری یا چیزی را از کسی خواستن، همگام و همزبان به سبب عملی کسی را ملامت کردن. (یادداشت مؤلف).
- دوره کردن کسی را، پیرامون او گردیدن و همه همزبان از او چیزی خواستن. به اجماع چیزی از او خواستن. (یادداشت مؤلف).
، خواندن متعلم بالتمام درس های هفته یا ماه یا سال را بار دیگر فراموش نشدن را. (یادداشت مؤلف).
- دوره کردن درس را، درس های خواندۀ هفته یا ماه یا سال را بار دیگر بالتمام خواندن. دوره خواندن درس هفته یاماه را. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(پَ اَ کَ دَ / دِ)
قضاء. حکومت. محاکمه. دیوان کردن. حکمیت. محاکمه کردن. یکسو نمودن میان نیک و بد. المخاصمه. الخصام. (تاج المصادر بیهقی). فصل. (دهار) : نخستین روز که جمشید به پادشاهی بنشست و داوری کرد همه خلق گرد آمدند و آن روز را نوروز نام کرد و هر سه ماهی همچنین به داوری بنشستی تا هفتصد سال ازین گونه بگذشت و اندرین کار و مدت هرگز بیماری و دردسری نبودش. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). ولید بن مغیره پیرتر بود ایشانرا از پیکار بازداشت و گفت بر آن باشید که هر که نخست بدین مزگت آید او را حاکم کنیم تا میان ما داوری کند. و بداوری او بسنده باشیم. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی).
میان دو تن چون کنی داوری
به آزرم کس را مکن یاوری.
اسدی.
، حکم کردن:
بگویش که چون او بزیر آوری
بشمشیرکن زان سپس داوری.
فردوسی.
- از پی کسی داوری کردن، بسود او حکم کردن. جانب اوگرفتن در قضا:
به مادر چنین گفت کز مهتری
همی از پی گو کنی داوری.
فردوسی.
، منازعه کردن. نزاع کردن. مخاصمه کردن. ستیزه کردن. جدال کردن. مرافعه کردن:
تو اکنون بدرد برادر گری
چه با طوس نوذر کنی داوری.
فردوسی.
زمانه ز ما نیست چون بنگری
بدین مایه با او مکن داوری.
فردوسی.
چو با تونیست ایشانرا توان داوری کردن
چه چاره ست از تواضع کردن و پذرفتن پیمان.
فرخی.
گرترا خطاب اشتر باز خال و عم نبود
چون همی با من تو چندین داوری عمر کنی.
ناصرخسرو.
کسی را که دولت کند یاوری
که یارد که با او کند داوری.
نظامی.
، دعوی کردن. ادعا کردن:
چرا از پی سنگ ناخوردنی
کنی داوریهای ناکردنی.
نظامی.
، بحث کردن:
ترا کردگارست پروردگار
توئی بندۀ کردۀ کردگار
چو گردن به اندیشه زیرآوری
ز هستی مکن پرسش و داوری.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
تصویری از دوره کردن
تصویر دوره کردن
احاطه کردن، محیط شدن، اطراف چیزی گرد آمدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آورید کردن
تصویر آورید کردن
آورید کردن ارودکردن روده کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دور کردن
تصویر دور کردن
بفاصله ای بعید فرستادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دزدی کردن
تصویر دزدی کردن
گرفتن و بردن مال و پول کسی به زور یا بمکر و فریب سرقت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داوری کردن
تصویر داوری کردن
قضا، حکومت، محاکمه، دیوان کردن، فصل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوره کردن
تصویر دوره کردن
((~. کَ دَ))
درس را مرور کردن، محاصره کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تورم کردن
تصویر تورم کردن
آماسیدن
فرهنگ واژه فارسی سره
تاراندن، طرد کردن، طرد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از داوری کردن
تصویر داوری کردن
للحكم
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از داوری کردن
تصویر داوری کردن
Arbitrate
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از داوری کردن
تصویر داوری کردن
arbitrer
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از داوری کردن
تصویر داوری کردن
裁定
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از داوری کردن
تصویر داوری کردن
মধ্যস্থতা করা
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از داوری کردن
تصویر داوری کردن
арбитрировать
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از داوری کردن
تصویر داوری کردن
schlichten
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از داوری کردن
تصویر داوری کردن
арбітрувати
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از داوری کردن
تصویر داوری کردن
ثالثی کرنا
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از داوری کردن
تصویر داوری کردن
ตัดสิน
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از داوری کردن
تصویر داوری کردن
arbitrar
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از داوری کردن
تصویر داوری کردن
kutatua
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از داوری کردن
تصویر داوری کردن
hakemlik yapmak
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از داوری کردن
تصویر داوری کردن
중재하다
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از داوری کردن
تصویر داوری کردن
仲裁する
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از داوری کردن
تصویر داوری کردن
arbitrażować
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از داوری کردن
تصویر داوری کردن
मध्यस्थता करना
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از داوری کردن
تصویر داوری کردن
memutuskan
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از داوری کردن
تصویر داوری کردن
arbitreren
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از داوری کردن
تصویر داوری کردن
arbitrar
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از داوری کردن
تصویر داوری کردن
arbitrare
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از داوری کردن
تصویر داوری کردن
לשפוט
دیکشنری فارسی به عبری